۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

اووووووووووف.کِی می خواد حالیت بشه؟


آقااااااااا جاااااااااان!

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد ، بنشست

دقیقا معنیش اینه که :

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد ، بنشست

لطفا هی زور نزن تفسیر عرفانی براش بسازی.این خودش به اندازه ی کافی عرفانی هست.
تو فکرت خرابه برادر من.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

می خواستم...

می خواستم چشمهای تو را ببوسم
تو نبودی ، باران بود
رو به آسمان بلندِ پُر گفت و گو گفتم :
- تو ندیدیش ...؟
و چیزی ، صدایی ...
صدایی شبیه صدای آدمی آمد
گفت : نامش را بگو تا جست و جو کنیم
نفهمیدم چه شد که باز
یکهو و بی هوا ، هوای تو کردم
دیدم ترانه ای دارد به یادم می آید
گفتم شوخی کردم به خدا !
می خواستم صورتم از لمس باران خیس گریه شود
ور نه کدام چشم؟
کدام بوسه؟
کدام گفت و گو ...؟!
من هرگز هیچ میلی به پنهان کردن کلمات بی رویا نداشته ام

"سیدعیل صالحی"

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

کی می رسیم؟اصلا می رسیم؟


کسی که آزادی تو را می گیرد و می داند یا می پذیرد که این کار را کرده بسیار بهتر است از کسی که آزادی تو را می گیرد و نمی داند یا نمی پذیرد که آزادی تو را سلب کرده.چون فکر می کند آزاد نبودن تو امری طبیعی ست.فکر می کند بر اساس عرف یا قانون یا هر مستمسک دیگری حق سلب آزادی تو را دارد.

مثال کوچک : مرد یا زنی که فردیت را از همسرش می گیرد ، برای او دنیای خصوصی متصور نیست و سعی در تغییر او بر اساس خواسته های خود دارد.چون این را حق طبیعی خود می داند.یا جنگ دائمی بین والدین و فرزندان.پدر یا مادری که تلاش می کند فرزندش را در چارچوبی که به نظر خودش صحیح است نگه دارد در حالی که از نظر فرزند آن چارچوب نه تنها صحیح نیست که در اکثر مواقع احمقانه است.

مثال بزرگ : یک جامعه...

ما به آزادی بزرگ نمی رسیم مگر این که هر کدام از ما یاد بگیریم در قلمرو کوچکمان به آزادی وابستگانمان (همسر ، فرزند ، والدین ، دوست ، همکار و ... ) احترام بگذاریم و آن را به رسمیت بشناسیم.

وااااااای... ما چقدر تا رسیدن به آزادی فاصله داریم ، اگر راه رسیدن به آزادی این باشد.

چه کابوس وحشتناکی.