دارم فکر می کنم به روالی که آدم را به گند می کشد.به گندیدگی.
دارم به عصیان های جوانی فکر می کنم.دارم فکر می کنم "کِی و چرا عصیان ها تمام می شود؟"
دارم به آدم هایی فکر می کنم که قاعده مندند.به آدم های پذیرنده ای که مثل شلمان با زنگ ساعتشان برنامه ریزی شده اند.هر چیزشان طبق یک قاعده ی نانوشته و پذیرفته شده است.قاعده شان ، قاعده است چون پیشینیان و اطرافیانشان بر طبق آن عمل می کنند و کرده اند سالها و شاید قرن ها (البته ما که تاریخ نمی خوانیم و حافظه ی تاریخی نداریم احتمالا نباید از قرن حرف بزنیم). آدم هایی که پذیرفته اند هر سنی اقتضائات خاص خودش را دارد.پذیرفته اند که مثلا میانسالی زمان عصیان نیست یا دهه ی سوم عمر برای تولیدمثل خوب است یا تا چهل سالگی باید عین خر کار کنی و بارت را ببندی و جای پایت را محکم کنی که بعد از آن انرژی ات رو به افول می گذارد.
این جماعت ، خوشحالند.از بساط خور و خواب و خشم و شهوتی که با جد و جهد و کدّ یمین و عرق جبین ( یا سایر اعضا ) برای خودشان فراهم کرده اند لذت می برند.
در کنار اینها هم مائیم.جماعت همیشه ناراضی که لای این راضی ها و خوشحال ها می لولیم و به هیچ صراطی مستقیم نمی شویم.گاهی تحت تاثیر همین جماعت خوشحال قرار می گیریم و در خلوت با خودمان می گوییم "نکند زندگی همین است که این جماعت می کنند؟نکند ما عقب مانده باشیم و فردا-روزی که پرده ها برافتاد ، وااسفا و ای دریغ نصیب ما باشد؟"بعد همچنان که در پوزیشن اندیشیدنیم یکباره تصمیم می گیریم از فردا آدم شویم و بچسبیم به زندگی.معمولا در این مواقع تصمیمات مثلا مهمی هم می گیریم.اینکه درس بخوانیم و فوق یا دکترایمان را بگیریم.یا اینکه تجارت کوچکی در کنار کارمان راه بیندازیم و کمی بیشتر پول در بیاوریم.از طرفی گاهی هم سر به طغیانک های مسخره بر میداریم که فقط کاریکاتوری از طغیان است و تنها کاربردش راضی نگه داشتن ما از خودمان و حفظ پز متفاوت بودنمان است.خودمان از خودمان خوشمان می آید وقتی داعیه ی خسته شدن و بریدن و نیاز به پرواز در افق های بازتر را داریم.حقیقت این است که ما تفاوت زیادی با احمق های خوشحال نداریم.فقط جالب اینجاست که دست از واحسرتا و ای دریغمان هم برنمی داریم و عین بچه ی آدم نمی چسبیم به امنیت تهوع آوری که عمرمان را حرام به دست آوردنش کرده ایم.شاید تنها تفاوت ما با آنها این باشد که آنها راضیند و ما ناراضی.شاید هم بشود اینجور تفسیرش کرد که آنها با خودشان صادقند و حد و اندازه ی قدرت خودشان را پذیرفته اند و ما نه.ما جماعت استناد و ادعاییم. استناد به جملات نغزی از این و آن و بعد هم ادعای درک آنها.جملاتی که چکیده ی یک عمر تلاش و تکاپو و سلوک و هزینه دادن گوینده است و ما فقط تکرارشان می کنیم تا اثبات کنیم به خودمان و دیگران که ما هم قلندرانیم.حالا بماندکه خرابات ندیده.گاهی هم که به جمله ای نیاز داریم که در کتب و احادیث نیامده ، یکی خوشگلش را می سازیم و منتشر می کنیم.اگر همه گیر شد یک کسانی پیدا می شوند که جمله ی ما را بسته به میزان مطالعات و طبقه بندی اسم هایی که بلدند به دمب شریعتی یا نیچه یا چارلز بوکوفسکی یا هر دربدر دیگری می بندند و بازنشرش می دهند.چیزی توی مایه های همان جعل حدیث و حکایت پیازعکه در مکه و از این دست.شاید هم به این دلیل که "من قال" برای خیلی از ما مهم تر از "ما قال" است.اگر عباس آقای ماست بند ، حکیمانه ترین جمله را هم بگوید برایش شیشکی می بندیم.اما چرت ترین جمله را اگر منتسب به بزرگی باشد استاتوس فیسبوکمان می کنیم.
در کنار اینها هم مائیم.جماعت همیشه ناراضی که لای این راضی ها و خوشحال ها می لولیم و به هیچ صراطی مستقیم نمی شویم.گاهی تحت تاثیر همین جماعت خوشحال قرار می گیریم و در خلوت با خودمان می گوییم "نکند زندگی همین است که این جماعت می کنند؟نکند ما عقب مانده باشیم و فردا-روزی که پرده ها برافتاد ، وااسفا و ای دریغ نصیب ما باشد؟"بعد همچنان که در پوزیشن اندیشیدنیم یکباره تصمیم می گیریم از فردا آدم شویم و بچسبیم به زندگی.معمولا در این مواقع تصمیمات مثلا مهمی هم می گیریم.اینکه درس بخوانیم و فوق یا دکترایمان را بگیریم.یا اینکه تجارت کوچکی در کنار کارمان راه بیندازیم و کمی بیشتر پول در بیاوریم.از طرفی گاهی هم سر به طغیانک های مسخره بر میداریم که فقط کاریکاتوری از طغیان است و تنها کاربردش راضی نگه داشتن ما از خودمان و حفظ پز متفاوت بودنمان است.خودمان از خودمان خوشمان می آید وقتی داعیه ی خسته شدن و بریدن و نیاز به پرواز در افق های بازتر را داریم.حقیقت این است که ما تفاوت زیادی با احمق های خوشحال نداریم.فقط جالب اینجاست که دست از واحسرتا و ای دریغمان هم برنمی داریم و عین بچه ی آدم نمی چسبیم به امنیت تهوع آوری که عمرمان را حرام به دست آوردنش کرده ایم.شاید تنها تفاوت ما با آنها این باشد که آنها راضیند و ما ناراضی.شاید هم بشود اینجور تفسیرش کرد که آنها با خودشان صادقند و حد و اندازه ی قدرت خودشان را پذیرفته اند و ما نه.ما جماعت استناد و ادعاییم. استناد به جملات نغزی از این و آن و بعد هم ادعای درک آنها.جملاتی که چکیده ی یک عمر تلاش و تکاپو و سلوک و هزینه دادن گوینده است و ما فقط تکرارشان می کنیم تا اثبات کنیم به خودمان و دیگران که ما هم قلندرانیم.حالا بماندکه خرابات ندیده.گاهی هم که به جمله ای نیاز داریم که در کتب و احادیث نیامده ، یکی خوشگلش را می سازیم و منتشر می کنیم.اگر همه گیر شد یک کسانی پیدا می شوند که جمله ی ما را بسته به میزان مطالعات و طبقه بندی اسم هایی که بلدند به دمب شریعتی یا نیچه یا چارلز بوکوفسکی یا هر دربدر دیگری می بندند و بازنشرش می دهند.چیزی توی مایه های همان جعل حدیث و حکایت پیازعکه در مکه و از این دست.شاید هم به این دلیل که "من قال" برای خیلی از ما مهم تر از "ما قال" است.اگر عباس آقای ماست بند ، حکیمانه ترین جمله را هم بگوید برایش شیشکی می بندیم.اما چرت ترین جمله را اگر منتسب به بزرگی باشد استاتوس فیسبوکمان می کنیم.
کار باحال دیگرمان این است که هی داستان زندگی لات ها و جسورها را برای هم ای-میل می کنیم و توی فیسبوک به اشتراک می گذاریم و توی وبلاگهایمان منتشر می کنیم و ذوقکی هم می کنیم که عجب آدم باحالی بوده این یارو و ما هم می پسندیم این عصیانگری را و چه خوب که ما عین بقیه نیستیم و مرده ی روزمره گی ها و روزمرگی ها نشده ایم.اما حقیقت این است که شده ایم.حقیقت این است که وضعیت ما از جماعت راضیِ سر به آخور خیلی بدتر است.ما در اندرونمان می دانیم داریم می گندیم.یا حتی گندیده ایم و بوی گندیدگی و ترشیدگی خودمان را حس می کنیم.اما جرات و جسارتمان اینقدر نیست که سر به عصیان برداریم و کلا بزنیم بنیان این خانه ای که هر روز بر ما تنگ تر می شود را کن فیکون کنیم.و همین می شود که آخر شبها از زور فشار حقیقت ، ماتحتمان جر می خورد.بی خواب می شویم.صبح با سردرد بیدار می شویم و هی ناله می کنیم.
۱۰ نظر:
آقا من میخوام خط به خط نظر بدم . به نظرم به گندیدگی کشیده شده با به گند کشیده شدن دو تا مفهوم متفاوته ! آدم از بیرون به گند کشیده میشه اما از درون میگنده !
ممکنه ظاهرت به گند کشیده شده باشه اما هنوز نگندیده باشی و ممکنه گندیده باشی اما ظاهرت گند درونت رو نشون نده !!
اما عصیان ...
البته عصیان زمان نمیشناسد ..
عصیان کردن به نظرم مثل دزدی میمونه
اگه دزد با چراغ بیاد گزیده تر دزدی میکنه !
اگه عصیانت در سن بالاتر باشه یا نه با دید بهتر باشه (که دید بهتر همیشه (نه البته همیشه عموما) تو سن بالاتر به دست میاد) حال بیشتری داره ! باور کن !
الان خودت عصیان کنی بیشتر نمیفهمی که چه بهت چسبید ؟
باید یاد بگیریم که وقتی در پوزیشن اندیشنیم به مثل دیگران بودن فکر نکنیم به چگونه طغیان کردن فکر کنیم !
آره اگر برای اون چیزی که میخوای عصیان نکنی گندیده ای ، و همانا که گندیدن از درون از به گند کشیده شدن بدتر است
قال قطره (ره) به "ما قال" توجه کناااا ! D:
این جمله هاتو با تمام وجود حس کردم:
"
حقیقت این است که وضعیت ما از جماعت راضیِ سر به آخور خیلی بدتر است.ما در اندرونمان می دانیم داریم می گندیم.یا حتی گندیده ایم و بوی گندیدگی و ترشیدگی خودمان را حس می کنیم.اما جرات و جسارتمان اینقدر نیست که سر به عصیان برداریم و کلا بزنیم بنیان این خانه ای که هر روز بر ما تنگ تر می شود را کن فیکون کنیم.و همین می شود که آخر شبها از زور فشار حقیقت ، ماتحتمان جر می خورد.بی خواب می شویم.صبح با سردرد بیدار می شویم و هی ناله می کنیم. "
البته کامنت قبل به معنی رد حرفهای تو نیست پسرجان..
حرفهای خوبی بود..
خوشحالم که باز می نویسی...
کامنت قبل مرضی کو پ ؟
به قطره:
با کامنت اولت موافقم.مبسوط ترش همینه که توضیح دادی.
با کامنت دومتم موافقم.یعنی منظور منم همین بود.اما انگار ما همیشه باید نصفه نیمه باشیم.توی جوونی جسارت داریم ولی شناخت نداریم.توی میان سالی شناخت داریم ولی جسارت نه.
کامنت قبلی مرضی هم حرفای خصوی توش بود ورش داشتم واسه خودم p:
در ضمن قربون اون "ماقال"تون آبجی D:
عینه حقیقته..
خودمم میدونم دارم خودمو گول میزنم اما نمیدونم چه مرضیه...
بیشتر عادت به این رویه اس...
بسی قابل تامل بود و عمیق
و ملموس
پس زیبا بود...
ممنون
ارسال یک نظر