۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

بخند...هوا خوب می شود


برای یک دوست عزیز و دغدغه های این روزهایش.برای دلبری که اسیر نادانی یک دیو است.دیوی که اصرار دارد زندگی همین حماقت هایی ست که او می کند.


گاهی باید به زندگی شاشید.می گویند در قدیم برای ضدعفونی و بهبودی زخم ها به آنها می شاشیده اند.

ما در طول این سال ها هر کثافتی را یاد گرفته ایم جز زندگی کردن.مخصوصا آن قسمت زندگی که بهش می گویند "زندگی مشترک" و با شروع آن "کانون گرم خانواده" شکل می گیرد و "نسل آینده ساز" از درونش ترشح می کند به بیرون.البته نباید هم یاد می گرفتیم.از کجا و کی یاد می گرفتیم؟ نه پدر و مادرمان ، نه معلمان و دبیران ، نه آخوند محل ، نه آدم های تلویزیون ( چه خانم مجری و چه آقای بازیگر که فکر می کردیم همه کارۀ برنامه اند ، چه کارگردان و کلهم اجمعین گروه برنامه ساز که حالا می دانیم آنها هم کاره ای نیستند حتی ) هیچ کدام انگار با استانداردهای آدمیزادی زندگی نکرده بودند که بلدش باشند.

تمام این جماعت که چشم ما به ادا و اطوارشان بود تمام سال های کودکی و نوجوانی ما برایمان نقش بازی می کردند و لبخند می زدند و یک مشت خزعبلات را به عنوان روش صحیح زندگی به ما حُقنه می کردند و ما هم باور می کردیم که زندگی همین است و کپی برابر اصل ، هِی خاله بازی اش می کردیم.هِی یعنی شوهر بودیم و می رفتیم سرکار و فریبا دختر همسایه همسر بود و می پخت و می شست و جارو می کرد و عروسکش را می خواباند تا ما از سر کار برگردیم.بعد ما یعنی بر می گشتیم.خسته و گشنه.و فریبا خسته نباشی می گفت و شام می داد . چُقُلی بچه را می کرد و قُر می زد که کمرش بریده بسکه جارو زده و کمی هم از پادرد و سردرد می نالید.دو سه تا چایی هم در این حین و بین می داد.

همین.چیز دیگری نمی داد...هیچوقت...ما هم نمی دادیم.نه بوسی ، نه بغلی ، نه...عشقی.دادن و گرفتن ها در همان حد بود.بعد هم بالش می گذاشتیم و می خوابیدیم.بازی همین جا تمام می شد.سرمان که به بالش می رسید دو تا خر و پف می کردیم و بلند می شدیم و می رفتیم سراغ بازی بعدی.خوابیدن که بازی کردن نداشت خب.ما که نمی دانستیم "شبا که ما می خوابیم" غیر از "آقا پلیسه" کسان دیگری هم در همین نزدیکی بیدارند و زیر لحاف مشغول کارند.بماند بعدها هم که فهمیدیم ، چیز زیادی دستگیرمان نشد.یعنی چه بچه های کلاس های بالاتر که با غرور و البته خساست اطلاعاتشان را خرده خرده بروز می دادند و چه معلم های دینی که غسل جنابت و پیش زمینه هایش را یادمان می دادند چیز زیادی برای ارائه نداشتند ، جز اینکه این عمل شریف ، تق و توقی ست برای بقای نسل و بیشتر وظیفه است و انتظاری که دیگران از آدم دارند که زاد و رودی به هم بزنیم در راستای اینکه بگوییم ما هم مردانگی داشته ایم و اجاقمان کور نیست و زبان خاله خانباجی های نر و ماده سرمان دراز نباشد.نگفته نگذارم و مدیون نباشم.گاهی این بازی بخش دیگری هم داشت. گاهی عروسک فریبا ، ریقو از آب در می آمد و مثل بچۀ آدم نمی خوابید و مثلا خودش را خراب می کرد و یکباره تر می زد به خودش و خواب ما یا مثلا مریض بود و عرّ و تیز می کرد و ما هم مثلا با قُرولُند بیدار می شدیم و نقش پدر و مادر فداکار را به نحو احسن بازی می کردیم و کپه مرگمان را می گذاشتیم.این هم به عنوان جزئی از زندگی دیده بودیم و یاد گرفته بودیم ولی گاهی حوصله بازی کردنش را نداشتیم.خب زیاد خوشایند نبود.تنها مزیتش آن قسمت ارزشی ماجرا بود.همان جا که حس فداکاری و کلا خوب و وظیفه شناس بودن را به عنوان پدر و مادر بهمان می داد...بگذریم.

همین ها را دیده بودیم و بلد بودیم.چه می دانستیم قر زدن های مادر و ادای هزار درد و مریضی در آوردنش در واقع طلب محبتی ست که حق اوست اما یادش داده اند که بی حیایی ست خواستنش.از کجا می دانستیم بی تفاوتی پدر یا در بهترین حالت پیشنهاد دوا و دکتر و ضماد و مرهم ، رعایت همان حیا و البته اصولی ست که به آن اخلاق می گویند و غافلند از اینکه ما بچۀ آدمیزادیم.خیار نیستیم که همان کدهای ثبت شده روی کروموزوم ها کفایتمان کند.نیاز به آموزش در تمام زمینه های زندگی آدمیزادی داریم.همان طور که فارسی و عربی و دینی و تعلیمات اجتماعی (جغرافی و تاریخ و مدنی) و املا و انشا و هزار چیز دیگر را یادمان می دهند چیزهای مهم تری را هم باید یاد بگیریم.مثل عشق ورزیدن.مثل دوست داشتن و دوست داشته شدن.مثل ابراز محبت.مثل احترام به دنیای شخصی همدیگر.مثل راه های تر و تازه نگه داشتن رابطه و علاقه.مثل خجالت نکشیدن از طلب حقوق و نیازهای انسانیمان.

عجب گه اندر گهی بود این بازی ما از روی بازی آنها.حالا که بویش درآمده و هر روز خبر جدایی یکی از دوستان قدیمی را می شنویم داریم می فهمیم.در میان هم نسلانم نمی شناسم کسی را که به یاد داشته باشد مثلا پدرش در حضور او قربان صدقۀ مادرش رفته باشد یا "عزیزم" و "عشقم" و "چه خوشگل شدی امشب" و از این دست به او گفته باشد.بوس و بغل که دیگر تکلیفش روشن است.

بگذریم.چارۀ دیگری نداریم جز گذشتن.آنها هم گناهکار نیستند.بلد نبودند خب.هیچ کدامشان.نه پدر و مادر ، نه معلم و آخوند ، نه آدم های توی تلویزیون.آنها فقط راه های سعادت آن جهانی را بلد بودند.سعادت این جهانی که به درد نمی خورد.حداقل به درد ما شرقی های ارزش گرا و ارزش طلب نمی خورد.

فقط من درک نمی کنم آدم هایی را که ادعا می کنند زندگی مشترکشان را دوست دارند ولی سفت و سخت به همان اصول و اسلوب چسبیده اند و نمی بینند تلنگ زندگیشان را که دارد در می رود.شاید رها کردن این آدم ها و رفتن درست ترین کار باشد.

پی نوشت : لطفا قلم وحشی و گستاخ مرا ببخش دوست من.

۹ نظر:

قطره گفت...

با ما که نیستی
ما هم رفتیم پی کارمون D:

مرضی گفت...

به گمونم همینجوری پسکی بری از اون ور بوم میفتی رفیق...
اینجوریام نیست دیگه.. نوشته ت مثل یه کاریکاتوره.. عیبا رو زیادی بزرگ کرده.. نکه نباشه ولی اینقدرم فاجعه نیست...

مرضی گفت...

دلبرم نشدیم یکی واسمون پست نیم متری بذاره!!
هی روزگار...
:دی

آدمیزادی گفت...

به مرضی
بزرگش کردم که خوب به چشم بیاد (;
در ضمن شما هم دلبری هم سرور p:

قطره گفت...

ایش ...

آدمیزادی گفت...

قطره ه ه ه ه ه ه!
چرا ایش؟ :)

مرضی گفت...

به قطره:
:دی

آناهيد گفت...

آدميزادي!
مي‌دوني هنوزم ياد دادنش تو بيشتر جاهاي كشورمون، بي‌شرمي تلقي مي‌شه؟
تابوها، تا ابد تابو هستن انگار!

آدمیزادی گفت...

به آناهید:
آره آناهید.متاسفانه...شاید جنس تابو ها از سنگه که به این راحتی نمیشه شکستشون.شایدم جنس مغز ملت که از این تابوها محافظت می کنه از سنگ باشه.